روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط oreydis در تاریخ 1348/10/11 و 0:35 دقیقه ارسال شده است | |||
براي زيبا زندگي نكردن
كوتاهي عمر را بهانه نكن عمر كوتاه نيست.........ما كوتاهي مي كنيم! |
این نظر توسط duste ghadimi در تاریخ 1348/10/11 و 1:27 دقیقه ارسال شده است | |||
slm khobi?
از خدا مي خواهم آنچه را که شايسته توست به تو هديه بدهد، نه آنچه را که آرزو داری، زيرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شايستگی تو بسيار! |
این نظر توسط hadis در تاریخ 1348/10/11 و 6:28 دقیقه ارسال شده است | |||
هرگز به دنبال کسی نباش که بتونی باهاش زندگی کنی بلکه به دنبال کسی باش که بدون او نتونی زندگی کنی
دل آدم ها به اندازه ی حرفهاشون بزرگ نیست ... اما اگه حرفاشون از دل باشه می تونه بزرگترین آدم ها رو بسازه |
درباره ما
نیرویی از آن توست باور نکردنی و توانایی به کارهایی که تصورشان هم مشکل است. تنها مانع دیوار بلند ذهن توست پس به ناتوان بودن میندیش باور کن
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی